soheil
ارسالها : | 26 |
عضويت : | 15 /9 /1392 |
سن : | 16 |
یاهو : | soheilahmadi23 |
تشکر ها: | 10 |
تشکر شده : | 41 |
|
هیزم شکن و مرگ
هیزم شکن پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."
همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم شکن پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."
امضای کاربر : در بیکران دور بر سنگ سخت گور با گهری سرشت دستی چنین نوشت ، دنیام فدای دوست
|
|
یکشنبه 01 دی 1392 - 22:53 |
|