حکایت دعای مادر
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
حکایت دعای مادر
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلی باهم بخندیمحکایت دعای مادر

تعداد بازدید : 23
نویسنده پیام
sina آفلاین


ارسال‌ها : 3
عضويت : 30 /9 /1392
محل زندگي : گرگان
سن : 18
یاهو : sinamoradhosseini
تشکر ها: 10
تشکر شده : 5
حکایت دعای مادر

دعای مادر


ابویزید بسطامی را پرسیدند که این پایگاه به دعای مادر یافتی این معروفی (شهرت) به چه یافتی؟ گفت: آن را هم به دعای مادر، که شبی مادر از من آب خواست. بنگریستم در خانه آب نبود، کوزه برداشتم.

به جوی رفتم آب بیاوردم.چون بر سر مادر آمدم، خوابش برده بود. با خود گفتم که اگر بیدارش کنم من بزهکار باشم. بایستادم تا مگر بیدار شود. تا بامداد بیدار شد. سربلند کرد و گفت: چرا ایستاده ای؟ قصه بگفتم.

برخاست و نماز کرد و دست بر دعا برداشت و گفت: الهی چنان که این پسر مرا بزرگ و عزیز داشت، اندر میان خلق او را بزرگ و عزیز گردان
بستان العارفین

یکشنبه 01 دی 1392 - 16:54
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از sina به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: avala & saber &



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.



تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ